بخشی از داستانی که در آینده بیشتر درباره اش خواهید شنید !!
 

می دانست نباید بیاید ، استادش به او اخطار کرده بود ، ولی می بایست دوستش را پیدا کند ، پشت بوته ای مخفی ماند ، صدای خرد شدن برگ ها آمد ، اندکی جسارت به خرج داد و سرش را از گوشه ای از بوته بیرون آورد ، دوباره همان صحنه ای را دید که قبلاً یکبار دیده بود .

مردی که دستانش را به حالت دعا رو به آسمان کرده بود ، اینابار او سایه ای نبود ، بلکه واقعی بود ، ولی پشتش به علی بود . علی می بایست فرار کند و از آنجا برود ، زیرا می دانست که مرگ در چند قدمیش ایستاده بود .

آهسته از پشت بوته بیرون خزید ، می خواست بدود ، ولی اینطور او می فهمید ، آهسته و دولادولا چند قدم برداشت ، کمی به سرعتش افزود ، نگاهی به پشت سرش انداخت ، مرد آنجا نبود ، الان بهترین موقع برای دویدن و به سرعت از آن مکان دور شدن بود ، سرش را برگرداند و در ده متری خودش آن را دید ، مرگ رسیده بود !!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







arbabha
ارباب ها همیشه برنده اند !!!!
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان arbabha و آدرس arbabha.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 11252
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1