![]() سلام ، این کمی از داستانیه که یکی از نویسندگان عضو انجمن داره می نویسته از گفتن نام داستان خودداری ش
14 ارديبهشت 1389برچسب:, :: 17:43 :: نويسنده : davood
نوع داستان : علمی – تخیلی
آن روز بدون هیچ اتفاقی به پایان رسید ، و صبح روز بعد سروش و علی با هم به سمت آن کتاب فروشی که علی آدرسش را می دانست می رفتند ، که ناگهان سروش گفت : « اون چیه ؟! » « کدوم ؟! » و سپس سروش با انگشتش آن طرف خیابان را نشان داد . درست جنب خیابان فرعی آن طرف خیابان یکی از لوله های قدیمی آتش نشان ها که آنها در مواقع اضطراری شیلنگ های خود را در آن می کردند تا آب به درونشان بیاید ، از آن آب بیرون می آمد و زمین خیس بود ، ولی مگر جایی آتش گرفته بود ، علی هم که متوجه شده بود ، گفت : « بریم ببینیم چی شده ؟ » سروش هم گفت : « بابا اونجارو آب گرفته ! » « چه عیبی داره ، مگه از توی آب رد بشی چیزیت می شه ؟! » و سروش هم سرش را تکان داد و با هم به سمت خیابان حرکت کردند . زمین خیس بود و آنها می بایست از داخل آب رد بشوند . سروش پایش را در آب گذاشت و کمی کفش هایش خیس شد و به دنبالش علی ... نظرات شما عزیزان:
arbabha ارباب ها همیشه برنده اند !!!! درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||||
![]() |